وانیا، هدیه با شکوه خداوند

نقل مکان

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و در این روزهای عزیز روزه و نمازتون مقبول درگاه الهی... راستش چند روزی میشه که نقل مکان کردیم و اومدیم خ برق و من نتونستم بیام نت... سرم خیلی شلوغه و وانیا خانوم هم از فرصت سوء استفاده کرده هر کاری که دلش بخواد انجام میده... ریخت و پاشش که جای خود دارد... انشاله سر فرست میام و حرکات جالب وانیا جون رو واستون تعریف می کنم... مهمترینش اینکه واسه اولین بار از صبح که من کار جمع آوری داشتم تا نصفه شب (حدود ساعت 2.5) وانیا خونه مادرجون بود و بهانه منو نگرفت...تازه مادرجون و دایی رضا به اجبار برش گردونده بودند ... آخه من می ترسیدم بیقراری کنه ... قربونش برم که اینقدر مادرجونشو دوست داره ... ...
22 تير 1392

تب لت خواستن دختری

سلام همراهان همیشگی، امیدوارم توی این روزهای گرم تابستونی دلاتون گرم باشه ... اتفاق جالبی که میخواستم واستون تعریف کنم اینه که وانیاجونم دیشب رفته به باباش میگه: بابا واسم تب لب (تب لت) میخری؟ ما درمونده از درخواستش، بابش گفت لپ تاپ میخوای؟ ما که داریم؟ گفت نه لب تب دوست ندارم تب لب دوست دارم واسم بخر... باباش گفت خوب مگه با تب لت من و مامان بازی نمی کنی چه فرقی داره؟ برگشته میگه واسم خودم میخوام... واسه مامان و علی جون نمی خوام... ماهم کلی قربون صدقه اش رفتیم... شیطون بلای مامان .                          &nbs...
9 تير 1392

خاطره بامزه

امروز صبح وانیا داشت فیلمهای بچگی خودشو تماشا می کرد و منم به کارهای خودم می رسیدم... نیم ساعت گذشت یه دفعه صدای گریه وانیا بلند شد رفتم ببینم چش شد دیدم بله... خانم توی یکی از فیلمهاش که داره تاب بازی می کنه آخرش گریه می کنه... ایشون هم با گریه خودش توی فیلم گریه اش گرفته بود و کلی گریه کردم... تا آرومش کردم کلی زمان و انرژی صرف شد ... فدای دل مهربونت بشم مامانی   پ.ن: یه چیزی بگم از تعجب شاخ درآرید... وانیا که می دونید الان دقیقا 2/5 ساله است... چون دوست ندارم به تلویزیون عادت کنه خیلی واسش روشن نمی ذارم و سعی می کنم ساعات تماشاشو کنترل کنم... با این احوال کاملا با کار با کنترل اون و دستگاه ها آشنا ست... یک ساعت پیش ا...
6 تير 1392
1